بررسي شواهد تاريخي باورمندي شيعه به مقام -مفتـرض الطاعـه بودن امـام - با تأكيد بر سه قرن اوّل (قسمت دوم)
محمدعلي دزفولي
فصلنامه امامت پژوهي - سال سوم - شماره ۹ - صفحه ۲۹ الي ۶۸
... قسمت قبل
2 ـ بررسي سدۀ دوم هجري:
در اين دوره نسبت به دوره قبل تفاوتي به چشم ميخورد و آن هم گستردگي
اجتماعي اين اعتقاد در جامعۀ شيعي و شكلگيري آرام اين فرايند است كه با
مديريت معصومين پيش ميرفته است. خصوصاً در جايي كه برخي منتسبين به شيعه
يا منحرفين از اين مكتب براي بازپرسي اين مطلب خدمت ايمه ميآمدند و زمينۀ
مخاطرات و آسيبهاي بعدي را براي ايمه و شيعيان فراهم ميكردند زيرا
همانطور كه در بخش قبل توضيح داديم با اينكه مقام هيچ ملازمتي با قيام از
نگاه اهل بيت ندارد اما از منظر مخالفين و حكام جور كسي كه داراي اين مقام
باشد لزوماً قصد قيام دارد و يا دستكم خطري جدي براي حكومت محسوب ميشده
است.
از اين رو در مقاطعي كه گاهي تفتيش يا اظهار علني آن اعتقاد توسط برخي
از منتسبين به شيعه يا خلفا رخ ميداده است با عكس العمل تقيه و كتمان
ايمه پيش ميرفته تا خطري كه در اين دوره اجتماع شيعه با محوريت امام را
تهديد ميكرده دفع شود. اگر بخواهيم مفهوم تقيه را در سيرۀ معصومين بهتر
شناسايي و فهم كنيم ناگزير بايد مراحل حيات ايمه(عليهم السلام) را ـ كه
پيامدش مراحل تاريخ تشيع را تشكيل ميدهد ـ در سه مرحله ترسيم نماييم:
مرحله اوّل از تاريخ رحلت خاتم الانبياء آغاز ميشود و
مرحله حيات اميرالميمنين و امام مجتبي و امام حسين(عليهم السلام) فرا
ميگيرد.
مرحله دوم از شهادت امام حسين(عليه السلام) و انتقال امامت به امام
زين العابدين و امام باقر و امام صادق و امام كاظم ـ صلوات الله عليهم
اجمعين ـ ميباشد.
مرحله سوم از انتقال امامت به امام هشتم تا شهادت حضرت عسكري(عليهم
السلام) در سال 260 هجري قمري را در برميگيرد و پس از آن مرحله امامت وجود
مقدس ولي عصر ـ صلوات الله عليه ـ در دو مرحله است: مرحله آغازين غيبت و
نهان بودن شخص حضرت در مدتي كوتاه. سپس غيبت كبري و پنهان بودن از ديد و
شناخت مردم شخص آن حضرت را كه پايان پيدايي حضرتش ميباشد ـ عجل الله
تعالي فرجه الشريف.[41]
نكتهاي كه لازم است بدان اشاره شود اينكه تقيه يك وظيفۀ عملي و
اجرايي و فقهي براي حفظ نفس و حفظ مكتب تشيع از گزند مخالفان و زيان
معاندان بوده و به دو گونه ظهور و بروز داشته است:
1ـ عدم اعلان مخالفت با حكومت و صاحبان قدرت سياسي در جامعه اسلامي آن
روز تقيه بدين معنا حالت مشتركي بوده و در تاريخ حيات همه ايمه ـ سلام
الله عليهم اجمعين ـ به چشم ميخورد يعني از رودررويي آشكار و درگيري علني
و صريح با صاحبان قدرت و واليان ستمگر وقت كه جز به تحريك قدرت عليه
شيعيان و حذف فيزيكي آنان منجر نميگشت دوري ميجستند.
2ـ عدم اعلام مخالفت فكري با توجه به جو حاكم بر جامعه اين جو از
ناداني مردم نشأت گرفته بود و مزوران قدرتمند از آن سوء استفاده تبليغاتي
ميكردند لذا براي اينكه انسان از دامي كه اين مزوران زورمند براي مكتب و
افراد آن گسترده بودند در امان بماند حتي ارتباط خود را با گروهي كه در
اين تبليغات حيلهگرانه به عنوان اقليتي كه در جهت مخالف اكثريت حركت
ميكند پوشيده ميدارد و مباني اعتقادي خود را اظهار نمينمايد چرا كه
قدرتهاي سياسي مخالفت با اكثريت را موجهترين بهانه براي تعقيب و حذف
افراد مخالف قرار داده بودند. و اين برچسب آسانترين دستاويزي بود كه براي
نفي تشيع و حذف افراد آن ميتوانست به كار رود از همين رو ايمه(عليهم
السلام) با استفاده از تقيه به معناي دوم نقشه اين خودكامگان را نقش بر آب
كردهاند.
اما اين معناي تقيه در اين سه مرحله از حيات ايمه(عليهم السلام) متفاوت بوده است:
در عصر اوّل كه عصر حيات اميرالميمنين و امام حسن و امام حسين(عليهم
السلام) باشد تقيه به اين معنا لزوم مراعات كامل نداشت زيرا رأيها و
نظريهها مستقر و مستحكم نشده بود و آراء و نظريات فقهي تشكل كامل نيافته
بودند[42] و خود اميرالميمنين و امام حسن و امام حسين جزء اصحاب به حساب
ميآمدند و اختلاف صحابه امر طبيعي جلوهگر شده بود.
اگر شرايط و زمينه تبليغ نظريهها فراهم ميگشت اظهار نظرها
و رأيها در افكار عمومي قابليت طرح داشت ولي در مرحله دوم شرايطي رقم
خورد و يك شيوه رأيي بر اكثريت جامعه غيرشيعي حاكم شد و در مسايل اعتقادي و
علي الخصوص در امامت و خلافت يك نوع از سيادت فقهي نصيب فقهاي مسلمين
مخالف اماميه شد كه مخالفت با آنان مخالفت با عقايد عمومي جامعه آن روز به
حساب ميآمد. و حاكمان وقت چون اعتقاد اماميه را مخالف با خودكامگي خود
ميدانستند از هرگونه آزار و فشاري به امامان شيعه و پيروان آنها و آشكار
نكردن نظريۀ اماميه و اعتقاد آنها به عنوان دفاع از عقيدهاي كه در اكثريت
آن روز حاكم بود خودداري نميكردند.
به عنوان نمونه وقتي هارون الرشيد امام كاظم(عليه السلام) را فرا
ميخواند به سلام حضرت پاسخ نميدهد عصباني و غضبناك بوده و در مقابلش
طوماري بوده كه از عقايد رايج آن زمان نسبت به امام گزارش ميكرده است از
جمله: مفترض الطاعه بودن حضرت مانند طاعت خدا و رسولش. هارون ضمن قرايت آن
گزارشها برايت خود را از تمام محتوايش اعلام كرد و امام هم در نهايت
احتياط و تقيه پاسخ او را با تعابيري احترام آميز و يادآوري قرابت اين دو
خاندان فرمود تا او آرام گيرد.[43] اين گزارش جز اينكه نشان دهندۀ رواج
عقيدۀ افتراض طاعت در آن زمان ميباشد در عين حال اوج تقيه و لزوم نگهداري
كيان تشيع را نيز نشان ميدهد يعني حضرت به بهاي حفظ احترام ظاهري خليفه
هم كه شده چنين مهمي را به انجام ميرساند.
بر اين اساس به تعبيري ميتوان دورۀ ابتدايي عقيدۀ تشيع را بذرپاشي
عقايد در عرصۀ افكار دانست كه چون بذري در زير خاك است آنچنان به چشم
نميآيد و به عبارتي دوران جنيني خود را طي ميكند اما در دورۀ دوم وقتي
كه جوانه سر از خاك برآورد و مانند طفل نوپايي ظهور كرد بيشترين مراقبتها
از طرف ايمه براي حفظ اين نهال نوپا صورت پذيرفت كه بروز علني و گستردۀ آن
را در معرض طوفانها مصلحت نميديدند و چون گياهي حساس در محيط گلخانهاي
رشد دادند تا به مرحله بلوغ خود در دورۀ سوم برسد.[44]
با اين مقدمه نمونههايي از اظهارات اصحاب نسبت به عقيده وجوب طاعت در
سده دوم را نقل ميكنيم و سپس به تحليل گزارش وقايعي كه گاهي موجب كتمان و
عدم علني نمودن اين عقيده در جامعه آن روز ميشده ميپردازيم. شاهد اوّل
جريان اسماعيل بن جابر است كه روزي خدمت حضرت باقر(عليه السلام) ميرسد و
تقاضا ميكند تا دين خود را به حضرت عرضه كند و جوياي تأييد يا رد آن گردد.
بعد از اجازۀ حضرت و بيان جابر نسبت به توحيد و نبوت باور خويش را به
امامت اينگونه بيان ميكند:
... وَ أَنَّ عَلياً كَانَ إمَاماً فَرَضَ اللَّهُ
طَاعَتَهُ ثُمَّ كَانَ بَعْدَهُ الْحَسَنُ إمَاماً فَرَضَ اللَّهُ
طَاعَتَهُ ثُمَّ كَانَ بَعْدَهُ الْحُسَينُ إمَاماً فَرَضَ اللَّهُ
طَاعَتَهُ ثُمَّ كَانَ بَعْدَهُ عَلي بْنُ الْحُسَين إمَاماً فَرَضَ
اللَّهُ طَاعَتَهُ حَتَّي انْتَهَي الْأَمْرُ إلَيه. ثُمَّ قُلْتُ: أَنْتَ يرْحَمُكَ اللَّهُ. قال فقال: «هذا دين الله و دين ملايكته».[45]
راوي در اين گزارش با تأكيد بر اصل باور مفترض الطاعه بودن الهي ايمه
تك تك مصاديق را نيز نام ميبرد و ايشان را صاحب اين مقام ميداند تا به
خود حضرت ميرسد و امام نيز با تعبيري ستايش گونه چنين عقيده و ديني را
دين خدا و ملايكهاش ميخواند.
مشابه اين عرضۀ عقايد را در مورد منصور بن حازم نيز ميبينيم كه خدمت
امام صادق(عليه السلام) نحوۀ استدلال خود بر اضطرار به حجت را عرض ميكند و
حضرت همه را تأييد ميفرمايند. از جمله مواردي كه دربارۀ ويژگيهاي امام
اذعان ميكند مبين قرآن قيم دين و مفترض الطاعه بودن تك تك ايمه است.[46]
حضرت در پايان به او ميفرمايد: «هرچه ميخواهي بپرس كه زين پس تو را
منكَر نميدانيم». به تعبيري غيرخودي نميانگاريم و با اين عقايد گويي از
ما هستي. اين نكته نيز نشانگر فضاي تقيه حاكم بر جامعه است كه ورود به
دايرۀ نزديكان حضرت پس از عبور از آزمونهاي اعتقادي صورت ميپذيرفته تا
امين اسرار مكتب شوند.
حسن بن زياد از كساني است كه عقايد خود را در توحيد نبوت و امامت از
اميرالميمنين به بعد به امام صادق(عليه السلام) عرضه ميكند و حضرت در
پايان ميفرمايد: «من تو را ولي و دوست خود ميدانم».[47] نكتهاي كه حسن
بن زياد پس از شهادت به مفترض الطاعه بودن اميرالميمنين بدان شهادت ميدهد
اين است كه هركس او را شناخت ميمن است و هركس نشناخت گمراه و هر آنكه او را
رد كند كافر است. كه وجه استشهاد به اين نمونه را روشنتر ميكند يعني
الهي دانستن اين مقام بر اساس معيار ايمان و كفر.
حسين بن ابي العلاء از يادكرد اعتقاد خود نزد امام صادق(عليه السلام)
گزارش ميدهد كه باورمان را نسبت به اوصياء ذكر كرديم كه اطاعت ايشان واجب
است و امام(عليه السلام) باور ما را با دو آيه از قرآن تأييد كردند[48] و
ايمه مفترض الطاعه را مصداق اين آيات دانستند.[49] در نقلي ديگر ابوبصير از
امام صادق(عليه السلام) ميپرسد: آيا همه ايمه در فرمان و وجوب اطاعت
كسانند حضرت پاسخ ميدهد: «آري».[50] اين گزارش نشان ميدهد كه ابوبصير
دارا بودن مقام وجوب اطاعت براي ايمه را فرض ميدانسته و با اين پيش زمينۀ
ذهني سيال خود را حول محور كيفيت و يكساني اطاعت ايشان طرح ميكند.
يكي از مسايل مهمي كه در اعتقاد به افتراض طاعت بايد مد نظر قرار گيرد و
در بيانات خود ايمه(عليهم السلام) نيز بدان اشاره شده[51] رابطه اين مقام
با علم الهي است كه به ايشان اعطا گرديده و در موارد زيادي نيز مورد
استناد قرار گرفته است. و همين الهي بودن فرمانبرداري ايشان را تقويت
ميكند و باور مخاطب را استوار ميسازد. اگر بخواهيم رد پاي اين رابطه را
در ميان شواهد تاريخي جستجو كنيم به نمونههايي بر ميخوريم كه گوياي
شكلگيري اين حقيقت در ذهن راوي است.
در احوال ابوخالد طيالسي نقل شده كه روزي از امام باقر(عليه السلام)
ميپرسد: آيا امام به آنچه در روزش اتفاق خواهد افتاد علم دارد امام پاسخ
ميدهد: «قسم به آنكه پيامبر را به نبوت برانگيخت و به رسالت برگزيد امام
به روز و ماه و سالش علم دارد». و سپس استناد ميكنند به روحي كه در شب قدر
بر امام نازل ميشود و او را از سال آينده و نيز حوادث شب و روز با خبر
ميسازد. امام در ادامه به او ميفرمايد: «و ساعتي نميگذرد كه چيزي خواهي
ديد كه قلبت مطمين شود...».
در ادامه ماجراهايي در مورد يك دزدي روي ميدهد كه حضرت پيش از زمان
وقوعش اخبار از آن ميكنند و پس از وقوع نيز هم دزدان اصلي را مشخص
ميكنند هم اموال سرقت شده را به تفكيك صاحبانش معرفي ميكنند و هم از
داخل بستههاي پيدا شده خبر ميدهند و نيز صاحبانش را معرفي ميفرمايند. در
اثناي گزارش ميبينيم كه شخصي مال باخته كه مردي بربري بود به حضرت
اينگونه عرض ميكند: اگر از داخل بسته اطلاع دهي مي دانم شما امامي هستي
كه اطاعت از تو واجب (امام فرض اللّه طاعتك) است.
و پس از اينكه حضرت خبر ميدهند بربري ميگويد: «ايمان آوردم به خداي
يكتا و به محمد مصطفي و گواهم بر اينكه شما اهل بيت رحمت هستيد كه خداوند
شما را از آلودگيها پاك كرده و معصوم هستيد».
حضرت باقر فرمود: «خدا تو را رحمت كند». و او به سجده افتاد تا شكر خدا كند.[52]
نكات بسياري در اين جريان به چشم ميخورد از جمله: جلوه علم
الهي امام در وقايع امروز و فردا و اخبار از آنچه در دل و توشه افراد بود
و نيز اعتراف به مفترض الطاعه بودن امام و فرض دانستن رابطه اين مقام با
علم الهي از مهمترين شواهدي است كه گواهي به رواج اين باور در ميان شيعيان
ميدهد. آن هم به تلازم اين باور با الهي دانستن اين مقام كه جلوه در علم
ايشان دارد. نكته مهم ديگر اعتقاد به عصمت ايمه است كه بر خلاف برخي
توهمات از همان دوران در شيعه رايج بوده است و قرينهاي ديگر بر الهي
دانستن مقام واجب الاطاعه بودن دارد.
تأكيدي كه در اين نوشتار بر رابطه علم و عصمت با الهي دانستن مفترض
الطاعه بودن ميشود بدين جهت است كه تصور نشود پيروان ساير مذاهب نيز امراي
خود را واجب الاطاعه ميدانستند و اين امري بديهي است ميان رهبر و پيرو
بلكه بايد تمايز اصلي شيعه با سايرين آشكار شود در اينكه اين اطاعت ريشهاي
الهي دارد و ماهيت آن با هر فرمانبرداري غيرالهي ديگري تفاوت دارد.
نمونۀ ديگر داستان عبدالله بن يحيي كاهلي است كه روزي امام صادق(عليه
السلام) از او ميپرسد: «اگر با درندگان مواجه شوي چه ميگويي» او پاسخ
ميدهد: به خدا سوگند نميدانم. سپس حضرت به او كلماتي ميآموزند.
عبدالله ميگويد: پس از آن روزي با پسر عمويم در راه ميرفتيم كه
درندگان به سمت ما روي آوردند و من هم همان كلماتي كه امام امر كرده بود را
خواندم و ديدم كه آن حيوان خود را جمع كرد و سر به زير انداخت و راه خود
را كج كرد و از همان جايي كه آمده بود رفت. پسر عمويم گفت: تاكنون كلامي
زيباتر از اين سخناني كه به آن
درنده گفتي نشنيده بودم. گفتم اين را امام صادق(عليه السلام) به من آموخته
است. پسرعمويم گفت: أَشْهَدُ أَنَّهُ الْإمَامُ الَّذي فَرَضَ اللَّهُ طَاعَتَهُ وَ لَوْ لَا ذَلكَ مَا أَطَاعَهُ السَّبُعُ.
عبدالله ميگويد: با اينكه پسرعمويم چيز زيادي از دين
نميدانست چنين شهادت داد. سپس اين جريان را براي امام صادق(عليه السلام)
نقل كردم و ايشان دقيقاً همان منطقهاي كه ما بوديم را نشاني دادند و
فرمودند: «اسم پسرعمويت نيز حبيب است و او نميميرد مگر اينكه بر اين امر
(مذهب) معرفت كامل مييابد». بازگشتم و جريان را به حبيب گفتم و او نيز به
شدت شادمان شد و عاقبت نيز بر اين امر از دنيا رفت.[53] شاهد اصلي قسمت
ابتداي اعتراف «حبيب» يعني شهادت به الهي بودن اين مقام است.
نكتۀ ديگر اين جاست كه وقتي حبيب آن صحنه را از درندگان ميبيند به اين
امر استدلال ميكند كه بايد آن امام واجب الاطاعه باشد كه حتي حيوانات نيز
از او فرمان ميبرند. و اين علاوه بر جلوهگري علم الهي در قدرت بخشيدن به
صاحب آن علم (يعني امام) دايرۀ واجب الاطاعه بودن امام را نيز تشريح
ميكند كه البته اين باور به امضاي امام صادق(عليه السلام) ميرسد. و او
شيعهاي است كه به اين امر مستبصر و عقيدهمند بوده است.
از ديگر شواهدي كه در حيات امام كاظم(عليه السلام) به چشم ميخورد
جريان ابوخالد زُبالي است. او كه خود را در آن زمان بر مسلك زيدي معرفي
نموده نقل ميكند كه «در زمان مهدي عباسي وقتي كه محمدبن عبدالله دستگير
شده بود امام كاظم(عليه السلام) به سمت بغداد در حركت بود و در ايام سرماي
شديد كه هيزمي يافت نميشد نزد ما منزل كرد و به من فرمود: «اباخالد
هيزمي بياور تا آتشي روشن كنيم». گفتم: به خدا سوگند كه حتي يك هيزم هم در
منزل نداريم. امام به من فرمودند: «اين راه ميان دو كوه را بگير تا به يك
اعرابي ميرسي كه نزدش دو بار هيزم است از او بخر و در مورد قيمتش هم چانه
نزن». بر مركبم سوار شدم و چنان شد كه حضرت گفت... سپس ايشان زماني را
براي برگشت خود معين كرد و من آن تاريخ را يادداشت كردم و دايما منتظر بودم
تا اينكه روز ميعاد فرا رسد. آن روز بر مركبم سوار شدم و از شهر خارج شدم و
بر سر راه نشستم و در اين انديشه بودم كه اگر ايشان در همين ساعتي كه گفته
برگردد قطعاً امام مفترض الطاعه اوست. شب هنگام بود و به نااميدي نزديك
ميشدم كه ناگاه سواري آمد و در گوشم زمزمه كرد: «آيا به زماني كه عهد كرده
بودم وفا نمودم اي اباخالد» خوشحال شدم و سپاس خداي كردم. به حضرت عرض
كردم: جانم به فداي شما من در عقيدۀ سابقم بودم تا اينكه با شما برخورد
كردم و جريان آن هيزم و اعرابي و قراري كه بدون كم و كاست حاضر شديد باعث
اين شد كه فهميدم شما همان امام واجب الاطاعهاي هستيد كه مردم از جهل به
او گريزي ندارند. و خداي را سپاس كردم. سپس امام فرمود: هر كس بميرد در
حالي كه امام زمان خويش را نشناسد مانند كافرهاي زمان جاهليت مرده است با
اين تفاوت كه از او بازخواست ميكنند راجع به اعمال و وظايفي كه در اسلام
مورد عمل مسلمانان است.[54] در اين ماجرا نيز ارتباط بين عقيده به افتراض
طاعت و علم الهي را ميتوان به خوبي دريافت كرد.
واقعۀ ديگر دربارۀ شعيب عقرقوقي است. وي مالي را كه مخلوط به 50 دينار
خواهرش بوده بدون اجازۀ او به غلامش ميدهد تا به امام كاظم(عليه السلام)
برساند. وقتي خدمت حضرت رسيد ايشان مقداري از مال را برداشتند و مقداري را
برگرداندند و فرمودند: «اين را از همان موضعي كه گرفتي برگردان كه صاحبش
بدان نيازمندتر است». وقتي شعيب مال برگشتي را وزن ميكند دقيقا 50 دينار
طلا بود بدون كم و كاست و قسم ياد ميكند كه اينها از آن خواهرم فاطمه است.
بعد به غلامش ميگويد: هُوَ وَ اللَّه إمَام فَرَضَ اللَّهُ
طَاعَتَهُ.[55] سپس ميگويد: امام صادق(عليه السلام) نيز با من چنين كرد ـ
گويا شبيه اين معجزه را از پدر حضرت نيز ديده بوده است.
در ادامه به بررسي تاريخي اجتماعي برخي شواهد موهم اختلاف
عقيده شيعيان در باور به افتراض طاعت ميپردازيم كه تحليلي مصداقي است از
فضاي تقيه حاكم بر رفتار امام در برخورد با منتسبين شيعه كه ممكن بود با
فراگيرسازي باور شيعيان در ميان عامه موجب زمينه سازي خطرهايي براي امام و
شيعيان گردند. و لذا ايمه در مديريت گسترش اعتقادات شيعه با آنها به كتمان
برخورد ميكردند. اما اين به معناي چند دستگي شيعيان در باورمندي به مقام
افتراض طاعت نبوده است. در يكي از گزارشهايي كه به طور اجمال نقل شد وقتي
حسن بن زياد براي عرضه عقايد خويش خدمت امام صادق(عليه السلام) ميرسد
پيشينۀ انگيزشي اين حركت را اينگونه ذكر ميكند كه: وقتي زيد وارد كوفه
شد در قلب من اندك چيزي خطور كرد پس بلافاصله حركت كردم به سمت مدينه و
وقتي به خدمت امام رسيدم و قصد عرضه عقايدم نمودم حضرت فرمود: «نيازي به
اين كار از طرف تو نميبينم چرا كه بي نيازي از اين امر» سپس فرمودند:
بگو... ـ بعد از ذكر شهادت او كه دپيشتر آورديم ـ حضرت ميفرمايد: «آنچه
دوست داشتي فهميدم ميخواهي تو را بر آنچه گفتي وليّ خود بدانم...». اما
حسن ادامه ميدهد كه ميخواهم در مدينه بمانم و وقتي حضرت علت اين تصميم
او را جويا ميشوند ميگويد: اگر زيد و اصحابش پيروز شوند وضع هيچ كس نزد
ايشان بدتر از ما نيست. اگر هم بني اميه پيروز شوند باز وضع ما همانطور
است. حضرت فرمود: «نه. برگرد به محل خود كه از هيچ كدام آنها آسيبي نخواهي
ديد.»[56]
چند نكته بسيار مهم تاريخي در اين گزارش موجود است كه از فضاي اجتماعي و اعتقادي آن زمان پرده بر ميدارد:
1ـ اختلاف عقيده ميان شيعيان واقعي مورد تأييد حضرت با جريان زيديه.
2ـ مساوي دانستن عاقبت امر در نگاه شيعيان بين اينكه چه بني اميه بر قدرت بماند چه زيديه روي كار آيد وضع ما يكي است.
3ـ تودۀ انبوه گرايش مردم كوفه به زيد ـ با توهم مفترض الطاعه بودن او ـ
به حدي بود كه يك شيعه ممكن بود كمي در دلش احساس ترديد كند و بلافاصله
براي رفع آن به مدينه آيد تا با تأييد حضرت نسبت به عقايد سابقش و عدم
لغزشش آرام گيرد.
اين نكته اساسي همان است كه در ادامه بيشتر بدان خواهيم پرداخت كه به
خاطر وجود چنين فضاي جمعيتي چه از نظر كمي و چه از نظر كيفيت اعتقادي تقيه
معصومين در ارايه برخي اعتقادات در جامعه مسلمين ديده ميشد.
تأكيد ميكنيم كه در «جامعۀ مسلمين» نه شيعيان خاص چرا كه برنامه
راهبردي[57] معصومين براي حفظ كيان اجتماعي شيعه غير از تربيت فرد فرد
ميمنين بود و آگاهي شيعيان خاص از اين مطلب كه به سمت جريان باطل مدعي
اطاعت نبايد رفت گواه اين رويكرد است.
به عنوان مثال در جريان معروفي كه يحيي برمكي هشام بن حكم را به
مناظرهاي ساختگي مجبور كرد تا هارون را ترغيب به قتل او كند[58] يكي از
حاضرين در مورد مفترض الطاعه بودن اميرالميمنين(عليه السلام) از هشام پرسيد
و او پاسخ داد: علي(عليه السلام) را واجب الاطاعه ميدانم. پرسش كننده
دوباره پرسيد كه اگر كسي بعد از او تو را به خروج با سيف فرمان دهد اجابت
ميكني هشام با زيركي پاسخ ميدهد كه او چنين امري نخواهد كرد! باز از وي
سيال ميكند: چرا تو را امر كند در حاليكه باري اطاعت ميكني و وقتي ديگر
اطاعت نميكني (درصورتيكه در هر دو حال مفترض الطاعه است و به عقيده خودت
بايد اطاعتش كني). هشام پاسخ ميدهد: واي بر تو نگفتم مفترض الطاعه نيست
بلكه گفتم امر نميكند.[59]
عمق عقيده هشام در اين گفتگو نمايان است. ميداند با فضايي كه بر جامعه
حاكم است فعلا ايمه مأمور به خروج نيستند[60] مگر آخرين امام كه به اذن
الهي زمين را از عدل و داد پر ميكند.[61]
نكتۀ ديگر همان است كه پيشتر توضيح داديم: و آن هم يكسان انگاشتن مقام
افتراض طاعت با امر به خروج با سيف در نگاه مخالفين بود كه فضايي رعب آور
را در دل ايشان ايجاد ميكرد كه موجب تفتيش اعتقادي شيعيان ميشد.
پس ديديم كه شيعيان خاص از رويكرد عالمانه ايمه در جامعه مسلمين آگاه
بودند. و در ظاهر اطمينان خاطر هم به مخاطبين هوادار حكومت ميدهند كه امام
امر به چنين قيامي نخواهد كرد و تهديدي براي حكومت شما نيست.
به عنوان نمونه برخي درگيريهاي داخلي بين پيروان زيديه و ايمه(عليهم السلام) در اين دوره قابل توجه است.[62]
اوّلين گفتگويي كه گزارش آن را تحليل ميكنيم بين زيد و امام باقر(عليه
السلام) رخ داده است. هنگامي كه زيد با نامههايي كه از اهل كوفه به او
رسيده بود ـ با محتواي دعوت زيد به خودشان و اطلاع دادن از اجتماعشان و نيز
امر كردن به زيد براي قيام ـ خدمت حضرت رسيد. اوّلين سيالي كه امام باقر
از زيد پرسيد اين بود كه: «اين نامهها ابتداياً از اهل كوفه به تو رسيده
يا در جواب تو فرستادهاند» او پاسخ ميدهد: «ابتدايا فرستادهاند به
خاطر شناختي كه از حق معرفت ما داشتهاند و وجوب مودت و اطاعت خاندان ما».
حضرت در پاسخ ميفرمايد: «وجوب طاعت تنها براي يك نفر از ماست و مودت براي
جميع ما»!
نكته ظريفي كه در پس اين گزارش نهان است رواج باور مفترض الطاعه بودن
در ميان اهل كوفه و نيز در ذهن خود زيد است. ميدانند كه بالاخره كسي بايد
امر را به دست گيرد كه از طرف خدا مفترض الطاعه باشد اما در مصداق اين
مقام دچار اختلاف شدهاند.
نكتۀ دوم كه زيد بدان دست نيافته بود و خود را جزو مفترضين طاعت
ميانگاشت در پاسخ حضرت نسبت به يگانه بودن فرد مفروض الطاعه مشهود است.
لذا بر اساس اين فرمايش حضرت تنها بايد به دنبال يك مصداق گشت. اما اين
مصداق چه كسي است
جواب در همان سيال نخستين حضرت از زيد مشخص است. اگر مردم كوفه ابتدايا
تو را دعوت كردهاند و تو را امر به خروج كردهاند پس ديگر مفترض الطاعه
نخواهي بود چرا كه در اين فرض تو تحت فرمان و امر ايشان هستي نه ايشان
تحت فرمان تو!
لذا اهل بيت براي حل اين اختلاف در اذهان و براي اسكات مدعيان در مقاطع
متعددي به تلازم اين مقام با علم الهي استناد ميكنند[63] و شايستگي اين
مقام را مستلزم علم الهي ميدانند كه ساير مدعيان از آن خالياند.
از ديگر برخوردهايي كه ميان زيديه و اهل بيت رخ داده و در نگاه اوّل
ممكن است عدم باور به افتراض طاعت برداشت شود ولي در تأملي عميقتر نشان
از رواج اين باور دارد گزارشي است كه سعيد سمّان نقل ميكند:
روزي خدمت امام صادق(عليه السلام) بودم كه دو تن از زيديه وارد شدند و
پرسيدند: آيا در ميان شما امامي كه اطاعتش واجب باشد هست امام فرمود:
«خير». آن دو گفتند: ولي عدهاي اين ادعا را از جانب شما نقل كردهاند كه
از ثقات و اهل ورع هستند. امام فرمود: «من ايشان را به چنين كاري امر
نكردهام». و سپس آثار غضب در چهره امام نمايان گشت و ايشان رفتند.
سپس از من پرسيدند: «آن دو نفر را ميشناسي» عرض كردم: از زيديه هستند
و ميپندارند شمشير رسول خدا در نزد عبدالله بن حسن است. حضرت فرمود:
«دروغ ميگويند خدا لعنتشان كند...».[64]
شاهد ما پاسخ تقيهگونه حضرت در برابر سيال ايشان كه مبتني بر همان
توضيح راوي است يعني آن دو تن چون فرد ديگري را مفترض الطاعه ميدانستند
ممكن بود با پاسخ مثبت حضرت به خشم آيند و يا با اشاعۀ آن در مردم موجبات
خطر جاني براي امام شوند چرا كه كافي بود به گوش خليفه برسد فردي ادعاي
افتراض طاعت كرده است. و خليفه نيز از ترس قدرت ـ مفترض الطاعه بودن را
مساوي فرمان قيام ميدانست ـ عاقبتي كه بر سر ساير قيام كنندگان آورده بود
بر سر امام و شيعيان بياورد و مكتب در بدو جان گرفتنش از ميان برود. لذا
امام به كنايه فرمود: «من به ايشان چنين فرماني ندادم» ـ كه ميان مردم پخش
كنند من مفترض الطاعه هستم ـ و آن دو را مرخص كردند. خشم حضرت نيز ظاهراً
از اين بود كه عدهاي خلاف فرمان امام به كشف اسرار اهل بيت پرداخته بودند
و عقيدهاي را كه نبايد به زيديه ميگفتند انتقال داده بودند.
به هر روي اين فرضيه كه باور افتراض طاعت در ميان شيعيان رواج داشته با
شواهدي كه در سدۀ دوم ارايه شد قويتر ميگردد و اختلافات ظاهري نيز كه
اساساً بر سر تعيين مصداق فرد مفترض الطاعه نمود داشته با مديريت كانوني
اهل بيت هدايت و راهبري ميشده است.
3ـ بررسي سدۀ سوم هجري:
با توجه به تحليلي كه در بخش قبل نسبت به ادوار مختلف امامت و رويكرد
ايمه در مديريت اعتقادي جامعه تشيع ارايه شد مسألهاي كه در خور تأمل است
اين كه در مرحله سوم تاريخ امامت ظهور و بروز بنياد اعتقادي تشيع ـ كه
همان نگرش به الهي بودن امامت باشدـ با مراحل قبل تفاوت كاملا فراگيري
دارد و عقيده شيعه اماميه كاملاً آشكار و عيان ميگردد و زمينۀ تقيه به
معناي دوم كمكم از بين ميرود.
آنچه از قرآن در مورد حكم تقيه استنباط ميشود {إلا أَنْ تَتَّقُوا
منْهُمْ تُقَاةً}»[65] كه مخالف مخالفت خود را مخفي دارد و در نتيجه
خطرهاي مخالفت را از خود دور سازد. و آن هنگامي است كه مخالفت اين مخالف
به جهات عقيده معلوم نشده باشد ـ كه در نتيجه وانمود گردد كه مخالفتي در
بين نيست ولي وقتي كه نظر و اعتقاد او برملا شود و مخالفت اعتقادي او با
جامعه آن روز آشكار گردد ديگر مخفي كردن مخالفت معنا ندارد و در نتيجه حكم
تقيه هم در آنجا زمينهاي پيدا نميكند و پياده نميشود.
به تعبير ديگر در مرحله سوم اگر معلوم ميشد كسي شيعه است عقايد او
كاملاً واضح و آشكار بود و كسي نميتوانست شيعه بودن خود را اظهار دارد و
بنياد اعتقادي و اصول و نگرش تشيع به امامت الهي و مخالفان آن را در پرده
نگهدارد و اين مبتني بر عوامل و رخدادهايي است كه در آن تاريخ اتفاق افتاد.
مجال بحث اندك است اما در ادامه به بعضي از آنها اشاره مينماييم.
حضرت امام هشتم(عليه السلام) امامت خود را علناً اظهار فرمود يعني بعد
از شهادت پدر بزرگوارشان در سال 183 اعلان امامت و مقام امامت الهي خود را
نمود خصوصيات و ويژگيهاي امامت الهي را آشكار و افشاء نمودند و اين قدر
اين مطلب براي عدهاي عجيب بود كه دوستان و دشمنان با انگيزههاي مختلف هر
دو اظهار نگراني ميكردند يكي از شواهد نامهاي است كه شيعيان آن زمان
بعد از شهادت امام موسي كاظم به آن حضرت مينويسند كه شما اعلان امامت خود
نمودهاي در حالي كه «سيف هارون يقطرالدم»[66] و حضرتش را دعوت به تقيه و
عدم اعلان امامت الهي خود مينمايند. حضرت در پاسخشان فرمود ـ به اين مضمون
ـ خداوند مقرر نكرده است كه از هارون خطري متوجه من شود.
حضرت در بياناتي ـ با اينكه اين اظهار در ميان آباء طاهرينشان سابقه
نداشته ـ خود را با رسول اكرم در اظهار رسالت و عدم زيان رساندن ابولهب به
حضرت مقايسه ميفرمايند و نگراني شيعيان را از زيان هارون به حضرتشان رفع
مينمايند.[67] اين غير از جرياني است كه در زمان امام صادق مشاهده
مينماييم كه با همه شرايطي كه در آن زمان حاكم بود حتي بعد از قيام دولت
بنيعباس حضرت امامت خود را مگر به افراد خاصي از شيعيان اظهار نميفرمود.
عامل ديگري كه در افشاي عقيدۀ امامت الهي شيعه ـ ناخواسته ـ كمك كرد
كيفيت جلب و احضار حضرت رضا(عليه السلام) توسط مأمون از مدينه به مرو بود
كه خروج حضرت خروجي آشكارا و علني بود و به صورت خروجي مخفيانه نبود و
رخدادي جلبنظر كننده و پرسش برانگيز بود. وقتي اين جلب و احضار به گوش هر
انساني ميرسيد تفسير و تحليل او نميتوانست جز به زير سيال بردن مشروعيت
حاكم وقت و يا آشنايي با شخصيت حضرت باشد و مشروعيت حكومت حاكم را در جهت
خلافت پيامبر زير سيال ببرد و حداقل به مسلمانان آن روز اين پيام را بدهد
كه امام هشتم فرزند پيامبر(صلي الله عليه و آله) و عباسيان پسر عموي
پيامبرند.
لذا قدرت وقت در مقام معامله سياسي مثبت - به معناي دقيق لفظ - با امام
هشتم برآمد كه آغازش پس از انتقال آن حضرت به مرو با پيشنهاد انتقال خلافت
از شخص خليفه به آن حضرت كه مورد پذيرش واقع نگشت و در مرحله بعد پيشنهاد
ولايتعهدي خليفه بود. فراموش ننماييم امپراطوري اسلامي آن روز بيش از چهل
كشور فعلي را فرا ميگرفت. يكي از سنن لازم الاجرايي مرسوم اين بود كه در
خطبههاي روز جمعه و خطبههاي نماز عيد فطر و قربان بايد هم اسم خليفه و هم
وليعهد او را ببرند. اين اتفاق باعث ميشد جامعه اسلامي آن روز به اين
واقعيت آگاه ميشدند كه ملاك انتقال قدرت و ولايتعهدي كه تا به حال حاكم
بود كاملاً برهم خورده است مثل انتقال خلافت از پدر به پسر مانند هارون به
سه پسرش امين و مأمون و ميتمن و يا از برادر به برادر مثل انتقال حكومت
هادي به برادرش هارون. جامعه اسلامي آن روز اين واقعيت را دريافت كه كسي كه
وليعهد شده ولايتعهدياش بر مبناي وراثت نبوده است و بيگانه با خانواده
وراثتي خلفاي عباسي است لذا يا بايد اقوي از خليفه باشد و يا در نظر افكار
عمومي هم سطح خليفه بوده باشد تا بتواند شايستگي ولايتعهدي را پيدا نمايد.
كوتاه سخن اگر مشروعيت خلفاي عباسي در انظار عمومي زير سيال نميرفت حداقل
شايستهتر بودن امام هشتم به عنوان خليفه پيامبر خدا(صلي الله عليه و آله)
مورد توجه افكار عمومي قرار ميگرفت.
يكي از هدفهاي مهمي كه خلفاي وقت دنبال ميكردند - و از مأمون آغاز شد –
نفي شايستگي و لياقت امامت يعني مقام الهي آنها را در مقابله علمي با
انديشه مخالفان بود و در اين راه از هر وسيلهاي استفاده ميكردند. به
خاطر بياوريم كه پايتخت امپراطوري اسلامي بيش از چهل كشور فعلي را فرا
ميگرفت و دانشمندان همه مذهبها گروهها سركردهها نمايندگان توانمند و
شخصيتهاي بزرگ آنها در پايتخت حضور دارند و بهترين و آسانترين راه براي
معارضه و مبارزه با تشيع و اقليت مخالف و مزاحم مباحثه و مناظره با اين
دانشمندان و تحريك كيان عقيدتي تشيع و بنياد آن يعني امام در اذهان و سپس
هدم و نابودي شيعه است. كوچكترين شكستي در اين مناظرات و مباحثات بهترين
بهانه براي اين هدف بود.
با مراجعه به تاريخ ميبينيم با اينكه نبض تبليغات آن روز در دست همين
حاكمان قدرتمند بوده است ولي در تمامي آن مناظرات ايشان مغلوب و حضرت با
قوت استدلال و صحت نظر و رأي خود غالب آمدهاند[68] و هدف تعقيب شدۀ خليفه
را به پوچي و بطلان كشيدهاند و روز به روز بر نفوذ آنها در ميان اهل دانش
و فرهنگ افزوده شده و عقيدۀ شيعه دربارۀ علم آنها و اتصال و ارتباط آن
با علم الهي در آزمايش و در امتحانهايي آن هم در آن سطح با دشمنان اثبات
گشته و واقعيت اعتقادي تشيع به ظهور و بروز رسيده است.
وقتي خصوصيات آنها و فضايل و ويژگيهاي امامت آشكار شد و حاكمان ظالم به
اين مسأله پي بردند كه نه تنها به هدف نرسيده بلكه به خلاف هدف رسيده و
رسوا شدهاند سعي كردند رابطه شيعه را با امامان قطع نمايند اين قطع
رابطه دربارۀ حضرت جواد(عليه السلام) در محدودۀ خاصي اجرا شد ولي نسبت به
حضرت هادي و حضرت عسكري(عليهما السلام) بسيار قاطعانه اعمال شد. آنان اين
هدف را تعقيب و اين سياست را دنبال كردند زيرا رابطۀ شيعه با امامان خود
بويژه از سال 232 ـ كه سال جلب امام هادي به سامرّاست ـ تا سال 260 ـ كه
سال شهادت امام عسكري است ـ قطع ميگردد و همانند رابطۀ شيعه با امام موسي
بن جعفر در ايام زنداني بودن ايشان است. ولي وضعيت تغيير كرده يعني اگر در
زمان امام هفتم شيعيان براي مخفي كردن اسم حضرت از القاب «العبد
الصالح»[69] استفاده ميكردند در زمان حضرت هادي و حضرت عسكري راه ارتباط
غير مستقيم آنها عنوان «وكيل الناحية»[70] بوده است چنانكه ميبينيم
هارون امام هفتم را زنداني و با آن وضع رقتباري حضرت را به قتل ميرساند
كه عاطفه مسلمين را برميانگيزد و بعد هم به عنوان امام الرافضه حضرتش مورد
تشييع واقع ميشوند.[71]
مأمون مخفيانه حضرت رضا(عليه السلام) را به قتل ميرساند زيرا محل
استقرار مأمون مرو بوده و حضرت را به عنوان حركت به بغداد از مرو حركت
ميدهد و در مشهد فعلي و سناباد ـ كه كاخ تابستاني حميد بن قحطبه والي مرو
بود ـ در اردوگاه به قتل ميرساند و بعد هم جلوي افسرها و مقامات آن نمايش
و تظاهرات و عكس العملها را نشان ميدهد.[72]
نشانۀ ديگري كه بيان ميكند از عصر امام هشتم تا امام يازدهم نيازي به
تقيه به معناي دوم آن نبوده اينكه اين ايمه معصوم هرگاه مصلحت ميديدند
معجزات كرامات و خرق عادات را خواه به لحاظ علم يا به لحاظ قدرت در محضر
خليفه با افراد فرماندهان و برجستگان سياسي و نظامي خلافت آن روز انجام
ميدادند. اگر به تاريخ مراجعه نماييم ميبينيم كه همين اظهار كرامات و
معجزات به شيعه شدن بسياري از صاحبان قدرت و يا نزديكان آنها منجر گشته است
كه نمونههايي در كتب حديث موجود است يكي از آنها اشاره حضرت رضا(عليه
السلام) به دو صورت شير و تبديل شدن آنها به شير واقعي است. آن دو شير آن
جادوگر شعبدهباز را در محضر مأمون دريدند و در نتيجه آن خليفه وقت و حاكم
امپراطوري اسلامي در آن جلسه غش كرد.[73]
پس از اين مقدمه به ذكر شواهدي ميپردازيم كه عقيده شيعيان را در سدۀ سوم مبني بر مفترض الطاعه دانستن امام بيان ميدارد.
اوّلين مورد تفصيل همان مثالي است كه در مقدمه فصل سوم بيان شد. وقتي
امام كاظم(عليه السلام) به شهادت رسيدند علي بن أَبي حمزة و ابن
السَّرَّاج و ابن الْمُكَاري خدمت امام رضا(عليه السلام) رسيدند و سيال
كردند: پدر شما به چه كسي وصيت كرد ايشان فرمودند: «به من». پرسيدند: يعني
شما امام مفترض الطاعه از جانب خدا هستيد امام پاسخ دادند: «آري». و در
ادامه از اين صراحت ادعاي امام مبني بر مفترض الطاعه بودن بيمناك شدند.
حضرت فرمود: «از جانب هارون گزندي به من نخواهد رسيد...».[74] ولي حضرت
تأكيد ميكنند:
انتظار نداشته باشيد بروم بغداد و به هارون بگويم كه من واجب الاطاعه
هستم ـ همانگونه كه رسول خدا در ابتداي امرش چنين نكرد و اوّل با نزديكان
خود مطرح نمود ـ اين پاسخ را به شما گفتم تا رفع تشتت بعد از پدرم در ميان
شما بشود تا امام خود را بشناسيد. به تعبيري شايد اگر غير مستقيم هم به گوش
هارون برسد به من آسيبي نخواهد رسيد. همانطور كه گفتيم اوّلاً شرايط
تاريخي تغيير كرده بود و ثانياً حضرت به جهت استناد به علم الهي خويش
فرمود: «گزندي به من نميرسد». اما اينكه آنها در همان ابتداي سيال وصيت
امام قبلي را مساوي با افتراض الطاعه من الله ميدانستند و چنين سيال
كردند نشان از شاخص بودن اين معيار به عنوان يك اعتقاد راسخ براي تعيين
مصداق امامت بوده است. نمونۀ بعدي از معمر بن خلاد گزارش شده است كه مردي
از نژاد فارس خدمت حضرت رسيد و پرسيد: آيا اطاعت شما واجب است حضرت
فرمود: «بلي». پرسيد: مانند اطاعت اميرالميمنين(عليه السلام) حضرت فرمود:
«آري».[75]
نكته اينجاست كه در ذهن پرسشگر اين جريان وجوب اطاعت خدايي كه همسان
اطاعت اميرالميمنين باشد موج ميزند كه امري آشكار و كارگشا در اثبات فرضيه
اين نگارش است. ديگر اينكه فارس بودن او گواهي بر اين نظريه است كه بر
خلاف ادعاهايي كه اين اعتقاد را فقط مخصوص شيعيان اهل عراق ميانگارد باور
اطاعت محض از امام را از دايره سرزمينهاي عرب فراتر مينمايد گويي در
ميان گسترۀ جغرافيايي شيعيان رسوخ داشته است.
ابوبكر حضرمي يكي از اصحاب امام رضا(عليه السلام) نقل ميكند كه:
مردي از خويشاوندانم بيمار شد و به عيادت او رفتم. به او گفتم: نصيحتي
براي تو دارم اگر ميپذيري بگويم. گفت باشد. پس به او گفتم: شهادت به
يگانگي خداوند بده! او هم گواهي داد. گفتم: اينگونه فايده ندارد بايد از
روي يقينت باشد. گفت: از روي يقين است. [همچنين اقرار به نبوت پيامبر و
امامت و وصايت و خلافت و مفترض الطاعه بودن اميرالميمنين را نيز همين گونه
از او خواست و با يقين ذكر كرد سپس تك تك ايمه را نام برد و چنين انجام
داد بعد ميگويد]:
لحظاتي نگذشت كه وفات يافت و شيون از خانه برخواست. مدتي از ايشان دور
بودم تا اينكه روزي رفتم و ديدم اثري از آثار عزا در آنها نيست. از همسرش
پرسيدم كه چگونه عزاداريد گفت: اين مصيبت بر ما بسيار عظيم بود اما جهتي
كه اكنون از آن در آرامشم خوابي است كه شب گذشته ديدم. او را ديدم كه زنده و
سالم است از او پرسيدم كه مگر تو نمردهاي گفت: چرا اما نجات پيدا كردم
به سبب كلماتي كه ابي حمزه در وقت جان دادن به من تلقين كرد و الا نزديك
بود هلاك شوم.[76] هم ابوحمزه معتقد به مفترض الطاعه بودن امام است و هم
اعتراف آن متوفي در اين دنيا نشان از نجات بخش بودن اين باور در دنياي ديگر
دارد كه هر دو شاهد محكمي بر رواج يافتن اين عقيده در شيعه دارد.
گزارش ديگري كه از يكي از مخالفين نقل شده حكايت از گسترش اين اعتقاد
در مردم عراق به مفترض الطاعه بودن امام دارد تا حدي كه كارگزاران دستگاه
خلافت نيز از آن مطلعند. داودبن عيسي بن علي[77] پس از ديداري كه با امام
رضا(عليه السلام) دارد به يارانش ميگويد: آيا او را شناختيد ميگويند: او
كيست داود پاسخ ميدهد «هَذَا عَلي بْنُ مُوسَي الَّذي يزْعُمُ أَهْلُ
الْعرَاق أَنَّهُ مَفْرُوضُ الطَّاعَة.»[78]
نمونه ديگر در برخوردي است كه محمدبن عبيده با امام رضا(عليه السلام)
دارد حضرت به او ميگويند: «تبعيت شما بيشتر است يا مرجيه» محمد پاسخ
ميدهد: ايشان (از رهبرشان) پيروي ميكنند ما هم پيروي ميكنيم. امام
ميفرمايد: «از تو اين را نپرسيدم». محمد ميگويد: من عرض كردم بيش از
پاسخ اوّل ندارم. امام فرمود:
مرجيه شخصي را كه مفترض الطاعه نيست نصب كردند و اطاعتش
ميكنند و شما نيز امامي را براي خود قايليد و اطاعتش را واجب ميدانيد
اما مرجيه از شما نسبت به رهبرشان مطيعترند.[79] اين گزارش حاكي از آن است
كه شيعيان قايل به افتراض طاعت امام بودند و راوي در مقابل اين فرمايش
امام موضع نميگيرد كه ما چنين اعتقادي نداريم ـ اما مذمت امام نسبت به شدت
التزام عملي ايشان در مقايسه با پيروان مرجيه است كه مصداق باطل را شديدتر
اطاعت ميكنند. در مورد ارتباط علم الهي امام با افتراض طاعت كه گوياي
الهي بودن اين مقام است نيز نمونهاي از تاريخ اعتقادي شيعه در اين دوره به
چشم ميخورد. حسن بن علي الوشا نقل ميكند:
زماني كه در خراسان بودم امام رضا(عليه السلام) فرستادهاي به سمت من
روانه كرد كه بُرد يماني برايشان بفرستم عرض كردم ندارم تا اين رفت و
آمد سه بار انجام شد و در بار سوم من برخاستم و جستجو كردم پس جايي نماند
كه نجستم مگر صندوقي كه در آنجا برايم بود يافتم برداشته و به خدمت آن
حضرت آوردم و گفتم: «گواهي ميدهم كه تو امام مفترض الطاعهاي» و سبب در
دخول اين امر براي من اين واقعه بود.[80] پس از شهادت امام حسن عسكري(عليه
السلام) يكي از پيروان جعفركذاب به نام
علي بن حسين بن فضال ميگويد: نامهاي به جعفر نوشتم و حقيقت امرش را از او
سيال نمودم. جعفر در پاسخ نوشت: «أَنَّ أَخي أَبَا مُحَمَّدٍ(عليه السلام) كَانَ إمَاماً مَفْرُوضَ الطَّاعَة وَ أَنّي وَصيهُ منْ بَعْده وَ إمَام لَا غَيرُ.»[81] قسمت اوّل پاسخ جعفر مد نظر ماست. آنجايي كه به مفترض الطاعه بودن امام عسكري قايل است و اين باور را نسبت به امام زمانش دارد.
نتيجهگيري:
همانطور كه گذشت در كلام پيامبر اكرم ـ كه مستند به وحي الهي بود ـ
يافتيم كه مقام مفترض الطاعه بودن اميرالميمنين و ايمه بعد از ايشان بارها
بيان شده است و اهميت باورمندي به اين عقيده از كلام اهل بيت گوياي اين
بود كه نداشتن آن مساوي مرگ جاهلي است. بررسي تاريخي شواهد باورمندي شيعه
نيز در طول سدۀ اوّل به اين ثمره منتهي شد كه نام افراد بسياري به عنوان
باورمند به مقام مفترض الطاعه ثبت شده است ـ چه در زمان حيات پيامبر چه پس
از رحلت ايشان در زمان حيات اميرالميمنين چه در جنگها چه در نامه
نگاريها ـ و نيز گفتگوي ميان ياران ايمه در اين دوران مشاهده ميشود.
در سدۀ دوم با اين واقعيت مواجهيم كه جامعه شيعه از حالت فردي به تجمعي
اعتقادي و نشاندار تبديل ميشود و نياز به نگهداري و باروري از سوي ايمه
داشته است. لذا علاوه بر دستيابي به شواهدي كه گوياي فضاي ايماني شيعيان
به فرمانبرداري مطلق از ايمه بود به اين موضوع دست يافتيم كه اقتضاي
مواجهات سياسي و تعاملات معارفي معصومين با جامعه مسلمين خليفۀ حاكم و
بالاخص با شيعيان چگونه بوده است.
آنچه مورد توجه در سدۀ سوم بود گردش راهبردي ايمه در مصاديق تقيه بود و
نقش پررنگ امام رضا(عليه السلام) در شكل دادن نگاه عمومي به شيعه و
اعتقادات اماميه عيان گرديد. فاصله گرفتن فيزيكي ايمه از جامعه تشيع موجب
از بين رفتن اعتقاد افتراض طاعت در ميان شيعيان نشد بلكه شواهد متعددي از
نظر گذشت تا اين مدعا اثبات شود كه چه در سراسر زمان حضور و پيدايي ايمه
چه در زمان قرابت با شيعه و چه در دوري ظاهري از جامعه شيعيان به اين امر
معتقد بودند و بارها نيز عقيده خود را به ايمه عرضه كردند و از ايشان
تأييد گرفتهاند.
سايت تراث
<<< لینک مبدأ >>>